هفت
آبروم رفت حیثیتم رفت به خاطر یه سهل انگاری دیگه نمی دونم چه جوری تو چشمای دوستم نگاه کنم، نامه ای که واسه یه مشاور نوشته بودم اون خوند. نباید می خوند! من تو اون یه چیزایی نوشته بودم که هیچکس نباید می فهمید اما اون فهمید. من باید فرار کنم! باید سوار ۲چرخم بشمو فرار کنم باید از تو فکر مرده شور شدن و کونگ فو کار شدن هم بیام بیرون. من آرامش میخوام!
پ.ن=* این نیز بگذرد*، شعار منه که تا وقتی زیر گل هم برم تو ذهنم می مونه!
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.