امتحاناتم تموم شد. این ترم تونستم همه ی درسامو پاس کنم ترمه خیلی خوبی بود اما دوستم سحر دوباره مشروط شد این دومین باره که مشروط میشه الانم اصلا حالش خوب نیست و داره دائم گریه میکنه منم به ظاهر ناراحتمو باهاش همدردی میکنم اما ته دلم خوشحالم که مشروط شده من همیشه به این دوستم حسودی میکردم چون از همه لحاظ از من بهتره و خیلی طرفدار داره خودم میدونم که کارم زشته ونباید اینطوری باشم اما دست خودم نیست. الان منو اون تنها دوستای همدیگه هستیم اون منو محرم رازش میدونه و هر چیزی که میشه به من میگه اما من بهش حسودی میکنم اونم دقیقا این موضوع رومتوجه شده و بعضی وقتا سعی میکنه حس حسادت منو تحریک کنه مثلا میدونه من تو عمرم یدونه خواستگار نداشتم و الان عقده ایی شدم همش میخواد خواستگاراشو به رخ من بکشه و بگه من یه دختر بی نظیرم واقعا هم هست.

یا مثلا وقتی خاطرات خونوادگیشونو واسم تعریف میکنه خیلی بهش غبطه میخورم چون یک صدم از این خاطره های قشنگش واسه من اتفاق نیوفتاده من همیشه تو یه خونواده ی خشک و سرد زندگی کردم پدر و مادری که من هیچوقت باهاشون صمیمی نبودم . وقتی بهم میگه با پسر و دخترای فامیلشون میره مسافرت به این فکر میکنم که همون 2 تا پسر عمه ایی که دارم تا حالا تو عمرم باهاشون حرف نزدم و اونا اصلا منو آدم حساب نمیکنند.

سحر دختریه که زندگیه خیلی شادی داره و دقیقا چیزایی داره که من ندارم من مطمئنم که اون همیشه خوشبخت میمونه اما من نه.