صد و دوازده
سلام ، هفته ي آينده امتحانام شروع ميشه ، الان تو فرجه ها هستم و اومدم خونمون كه درس بخونم ولي هنوز هيچي نخوندم ، دلم به درس نميره ، همش تو فكرم و به خودم فكر ميكنم ، حال روحيم اصلا خوب نيست و همش چشمام پر از اشكه اينجوري بخوام ادامه بدم چيزي ازم نميمونه اما چه كنم هر كاري ميكنم كه يكم از اين حال در بيام نميشه كه نميشه. دلم به هيچي خوش نيست ، خسته شدم از بس سعيد رو تو واتس آپ چك كردم خودمم نميدونم چرا چكش ميكنم ، عادت كردم ، خيلي وابستش هستم هر كاري ميكنم نميتونم فراموشش كنم . يه نَفَر ميگفت اگه پسري دختري رو واقعا دوست داشته باشه ميره خواستگاريش ، اگه اينطور باشه پس سعيد منو دوست نداشته وقتي از اين زاويه بهش فكر ميكنم ميخوام رواني شم ، آخه چرا اينطوري داره با من رفتار ميشه چرا من بايد هميشه طرد بشم ، هميشه كنار گذاشته بشم ، من چجوري با اين موضوع كنار بيام ؟ وقتي پسر عمه ام منو نخواست چطور ممكنه يه آدم غريبه منو بخواد، يعني واقعا اينقدر من بدم؟ تا اين حد؟ دلم ميخواد شمارمو عوض كنم اگه اون منو دوست داشته باشه ميتونه شمارمو پيدا كنه ، من هيچوقت دختر مورد علاقه ي كسي نبودم، هيشكي منو نخواست ، حتي يك نَفَر !
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۵ ساعت 21:55 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.