صد و نه

سلام ، چهارشنبه سعيد رو براي اولين بار ديدم ، بالاخره بعد از يك سال كه با هم در ارتباط بوديم اومد شيراز تا همو ببينيم و حرفامون رو بزنيم و واسه هميشه همديگه رو ترك كنيم ، خيلي ديدار تلخي بود ، اولين و آخرين ديدارمون بود ، و در آخر با ناراحتي از هم جدا شديم و رفتيم پي سرنوشت خودمون. خيلي دلم براش تنگ ميشه چون خيلي دوستش داشتم ولي نبايد احساسي رفتار ميكردم بايد عاقلانه با اين موضوع برخورد ميكردم كه كردم هر چند خيلي سخته ، فراموش كردن سعيد خيلي سخته. نميدونم يعني سعيد هم دلش براي من تنگ ميشه ؟ يعني اون واقعا همونطور كه خودش ميگفت منو دوست داشت ؟ مهم نيست  هر چي بود ديگه تموم شد ، از اين به بعد بدون سعيد ، بدون اينكه كسي تو فكرم باشه به زندگيم ادامه ميدم. واقعا تلخه.

صد و هشت

سلام ، آخرين باري كه محمد بهم پيام داد ٣ ماه پيش تو فيس بوك بود بعد از اون ديگه هيچ پيامي نداد ، من هم مطمئن شدم كه اون از من خوشش نيومده ، گذشت و گذشت تا اينكه چند روز پيش دختر داييم بهم گفت يه پيام بهش بده حالشو بپرس منم اينكارو كردم و اون شمارشو بهم داد و گفت از اين به بعد ديگه تو تلگرام باهم در ارتباط باشيم منم خوشحال شدم كه بهم توجه كرده و به خودم كمي اميدوار شدم  ولي اون اين چند روز فقط يه بار بهم پي ام داد و خيلي سرد باهام برخورد كرد ، دوباره نااميد و مايوس شدم نميدونم چرا اينقدر باهام سرده و اصلا  يك ذره براش مهم نيستم ، اشكالي نداره البته شايد تو زندگيش كسيو داره من نبايد الكي دلمو خوش كنم بهش ، تنها كسي كه بهم توجه داره سعيد هست كه اونم منو فقط براي دوستي ميخواد و بس ، عجب شانسي دارم.

صد و هفت

سلام ، الان چند وقته كه سعيد ميره سركار ، تو چاپخونه كار ميكنه نميدونم شغل خوبيه يا نه ولي به هر حال بهتر از قبله و داره كم كم سر و سامون ميگيره اين پسر. از وقتي ميره سر كار رابطمون خيلي كمرنگ شده و حتي چند روز ميگذره و ما اصلا بهم يه پي ام نميديم ، من ازعمد بهش پي ام نميدم و زنگ نميزنم چون دلم ميخواد اون اول سراغي از من بگيره  ولي اونم ديگه جديدا محل نميذاره ، نميدونم بخاطر اينه كه سرش شلوغ شده يا بخاطر اين شصت شبي هست كه دارم حديث كسا ميخونم، اخه نذر كرده بودم  هشتاد شب حديث كسا بخونم و تكليف رابطمون مشخص بشه يا درست بشه يا تمام بشه. احساس ميكنم سعيد هم داره كم كم بيخيال من ميشه و شايد هم با كسي ديگه اشنا شده ، منو فقط براي روزهاي تنهاييش ميخواست همين ، نه بيشتر. احساس ميكنم مثل يه ميوه ي ته سبد هستم كه به درد نميخورم و هيچكس هم منو نميخواد.