شصت و نه
چند وقتی میشد که پسر عمم به هر بهانه ایی بهم پیام ی داد و سر صحبت رو باز میکرد منم خب خیلی خوشحال می شدم و جوابشو می دادم منو اون تا همین چند روز پیش خیلی باهم صمیمی نبودیم و هر موقع که همو می دیدیم فقط در حد سلام علیک بود من بیشتر با عمم و دختر عمه هام بودم و کمتر اونو می دیدم تا اینکه تو همین چت هایی که میکردیم بهم گفت که دوستم داره و دلش میخواد که من باهاش باشم من اولش باور نکردم چطور ممکنه که یه آدم با چند بار چت کردن به یه نفر علاقه مند بشه اینو بهش گفتم و اونم در جواب بهم گفت که خیلی وقته که من تورو دوست دارم فقط اینکه خجالت میکشیدم بهت بگم ولی باز هم من حرفشو باور نکردم چون منو اون خیلی کم همو می دیدیم و جز یه سلام کردن حرف دیگه ایی بینمون رد و بدل نشده بود ولی اون هر طور بود منو قانع کرد و من هم باور کردم که اون واقعا منو دوست داره ...
اون 10 سال از من بزرگتره و واسه خودش مردی شده اما یادمه وقتی بچه تر بود شیطنت هایی کرده بود و اینو می دونم که عمم از دستش ناراحته و دختر عمه هام عاجز. ازش خواستم که یه روز بهم وقت بده وقتی با خودم نشستم فکر کردم دیدم منو اون زیاد بهم نمیخوریم و اینکه من اصلا دلم نمیخواد با پسرای فامیل ازدواج کنم من دلم میخواد درس بخونم و فوق لیسانسمو بگیرم در حالیکه پسر عمم دیپلم هم نداره.
خلاصه با اینکه خیلی تنها بودم بهش گفتم نه و اونم گفت زورکی که نمیشه باشه هر چی تو بگی و تا الان دیگه خبری ازش ندارم نمی دونم باید چیکار کنم به این فکر میکنم قراره از این به بعد با دیدن هم چه عکس العملی نشون بدیم...
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.