شصت و نه

به نظر من آدم اگه بخواد از روی عقلش تصمیم بگیره همیشه تنهاست...

چند وقتی میشد که پسر عمم به هر بهانه ایی بهم پیام ی داد و سر صحبت رو باز میکرد منم خب خیلی خوشحال می شدم و جوابشو می دادم منو اون تا همین چند روز پیش خیلی باهم صمیمی نبودیم و هر موقع که همو می دیدیم فقط در حد سلام علیک بود من بیشتر با عمم و دختر عمه هام بودم و کمتر اونو می دیدم تا اینکه تو همین چت هایی که میکردیم بهم گفت که دوستم داره و دلش میخواد که من باهاش باشم من اولش باور نکردم چطور ممکنه که یه آدم با چند بار چت کردن به یه نفر علاقه مند بشه اینو بهش گفتم و اونم در جواب بهم گفت که خیلی وقته که من تورو دوست دارم فقط اینکه خجالت میکشیدم بهت بگم ولی باز هم من حرفشو باور نکردم چون منو اون خیلی کم همو می دیدیم و جز یه سلام کردن حرف دیگه ایی بینمون رد و بدل نشده بود ولی اون هر طور بود منو قانع کرد و من هم باور کردم که اون واقعا منو دوست داره ...

اون 10 سال از من بزرگتره و واسه خودش مردی شده اما یادمه وقتی بچه تر بود شیطنت هایی کرده بود و اینو می دونم که عمم از دستش ناراحته و دختر عمه هام عاجز. ازش خواستم که یه روز بهم وقت بده وقتی با خودم نشستم فکر کردم دیدم منو اون زیاد بهم نمیخوریم و اینکه من اصلا دلم نمیخواد با پسرای فامیل ازدواج کنم من دلم میخواد درس بخونم و فوق لیسانسمو بگیرم در حالیکه پسر عمم دیپلم هم نداره.

خلاصه با اینکه خیلی تنها بودم بهش گفتم نه و اونم گفت زورکی که نمیشه باشه هر چی تو بگی و تا الان دیگه خبری ازش ندارم نمی دونم باید چیکار کنم به این فکر میکنم قراره از این به بعد با دیدن هم چه عکس العملی نشون بدیم...

شصت و هشت

تو این تابستون روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم مامانمو خواهر و برادرم از اول تابستون رفتن سوئد و من تو این مدت حس بدی دارم حس اضطراب و دلشوره اونقدر زیاد شده که شب ها اصلا نمیتونم بخوابم چند وقت پبش رفتم دکتر ازم اکو و نوار قلب گرفت و گفت که قلبت مشکلی نداره و این ذهنته که خرابه و باید تو آرامش باشی و به چیزه بدی فکر نکنی اما من نمی تونم هیچ کنترلی روی ذهنم ندارم دائم فکرای بد تو ذهنم می چرخند و منو عذاب میدن از این وضعیت خسته شدم من اصلا اینطوری نبودم اینقدر داغون نبودم باورتون نمیشه اما بعضی وقت ها اونقدر تپش قلبم بالا میره که احساس میکنم  الان قلبم وایمیسه. فکرو ذهنم پریشونه چون تنهام خیلی تنهام به خاطر قرص هایی که میخورم یه هفته بیشتر نتونستم روزه بگیرم هرچی دعا می کنم که خوب بشم نمیشم.

ای کاش مامانم زودتر می اومد اون اصلا از این موضوع چیزی  نمی دونه و فکر میکنه حالا که رفته به من داره خیلی خوش میگذره کاش می اومدو سوغاتی هامو می آورد شاید حالم بهتر می شد. یعنی واسم چی میاره؟ من که خیلی مشتاقم هر چی زودتر سوغاتی هامو ببینم . وقتی به منو بابابم ویزا ندادن که بریم سوئد مامانم خیلی غصه خورد و ناراحت بود دلش میخواست همگی با هم بریم منم خیلی ناراحت بودم اما به روی خودم نمی اوردم خلاصه اون با خواهر و برادرم رفت و منو بابام خونه تنها موندیم و با دیدن عکس هایی که واسمون می فرستادن حسرت میخوردیم.

امیدوارم هر چی زودتر صحیح و سالم برگردن و کمی از اضطراب و دلشوره من بکاهند. بلاگفا دوستت دارم <3