صد و سي و شش
سلام ، ديشب خالم بهم گفت همون خانمي كه من تورو براي پسرش معرفي كردم بهم پي ام داده و گفته يه قرار بذاريم كه منو ببينن ، منم به خالم گفتم بهشون بگه فعلا قصد ازدواج ندارم درواقع الكي گفتم چون ميترسيدم بيان منو ببينن و مثله اون قبليا خوششون نياد از من، تا الان سه تا مورد اينجوري داشتم كه اومدن منو ديدن و از قيافم خوششون نيومده و رفتن. به خودم گفتم اينم مثل هموناس مياد منو ميبينه و در اخر ميگه دختره زشت بود يا قدش كوتاه بود، بخاطر همين گفتم نه و خيالمو راحت كردم اگه اينبار هم اينجوري ميشد بدجور آبروم جلو فاميلام ميرفت و از طرفي خودم دوباره افسرده ميشدم، نميدونم كار درستي انجام دادم يا نه، از طرفي از پسره هم خيلي تعريف كرده بودن ، هم تحصيل كرده بود و هم از خانواده ي خيلي خوب اما پيش خودم گفتم ولش كن اينجوري خودم كوچيك ميشم ، ميسپرم به خدا همه چيزو هر چي اون بخواد.
+ نوشته شده در شنبه چهارم دی ۱۳۹۵ ساعت 14:27 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.