نود و دو

يك چيز دردناك متوجه شدم كه فهميدنش باعث شد خيلي غمگين بشم و غصه بخورم ، گفته بودم كه ميخوام برم كلاس خياطي ، ديروز به همراه مادرم رفتيم آموزشگاه و در مورد كلاس و هزينش پرسيديم كه خيلي گرون ميشد تقريبا نزديك به يك ميليون نيم بايد هزينه ي ثبت نام كلاس و خريد چرخ خياطي ميكرديم اما اين دليل ناراحتيم نبود شب كه برگشتيم خونه از مادرم پرسيدم بابا ميخواد اين پول رو بده گفت نه خودم ميدم گفتم تو كه پول نداري از كجا ميخواي بياري ، گفت تو كاري به اين كارا نداشته باش گفتم وظيفه ي بابا هست كه پول اين چيزا رو بده نه تو ، گفت اون هرچي در مياره ميده براي  قسط ، گفتم قسط چي ؟ ما كه وام نگرفتيم ، ديگه چيزي نگفت و سكوت كرد اما من فهميدم كه داره دروغ ميگه و قضيه چيه ، بابا تصميم گرفته كه ديگه يك قرون خرج من نكنه ، چون من الان نزديك به دو ماه كه با بابام قهرم و هر دو به هيچ عنوان راضي نشديم با هم آشتي كنيم چون دلمون از هم شكسته ، بابام اين روزها خيلي اذيتمون ميكنه و همش تو خونه داد ميزنه  و فحش هاي زشت ميده و با برادرم دعوا ميكنه ، ديشب خيلي بخاطر اين موضوع ناراحت شدم آخه يك پدر چقدر ميتونه نسبت به بچه هاش سنگدل باشه .

نود و يك

ياد خاطره ايي از بچگيم افتادم گفتم بيام اينجا و بهتون بگم، كلاس اول دبستان بودم و مدرسه ايي كه مي رفتم خيلي از خونمون دور بود واسه همين بابام منو ميبرد و ميوورد ، و هميشه هر موقع  نمره ي بيست ميگرفتم برام يه بستني عروسكي ميخريد ، يه روز بابام يادش رفت بياد دنبالم و من هر چي منتظرش وايسادم نيومد ، خيلي ترسيده بودم و بغض گلومو گرفته بود، دويدم و رفتم همون سوپري كه هميشه بابام از اونجا واسم بستني ميخريد و تا رفتم تو مغازه بغضم تركيد و زدم زير گريه و گفتم بابام نيومده دنبالم ، اون آقا منو شناخت و گفت محل كار بابات كجاست منم دست و پا شكسته بهش گفتم اون موقع هنوز آدرس ها رو بلد نبودم و نميدونم اون آقا دقيقا از كجا فهميد كه محل كار بابام كجاست و يادمه يه آقاي ديگه با پيكان نارنجي منو برد پيش بابام و تا بابام منو ديد خنديد و گفت آخ يادم رفت بيام دنبالت منم با ديدن بابام انگار همه ي دنيا رو بهم دادن ، ديگه بقيشو يادم نمياد اما بعد از اون ديگه واسم سرويس گرفتن و ديگه راحت شدن اما سرويسم هم يه بار نيومد دنبالم و من باز زهر ترك شدم اما ايندفعه ديگه پيش اون آقاهه نرفتم، رفتم خونه ي عموم كه خيلي به مدرسمون نزديك بود نميدونم چرا بار اول هم اين كارو نكردم :|

نود

امشب بعد از مدت ها رفتيم خونه ي اقوام مادريم ، خيلي شلوغ بود و همه جمع بودن و خوش گذشت ، دخترها همه ازدواج كرده بودن و بچه داشتن ، نميدونم قيافم چه مدليه كه هر كي ميبينتم بهم ميگه كلاس چندمي ، يعني اينقدر خوب موندم ؟امشب هم اونجا هر كي منو ميديد فكر ميكرد من فاطمه هستم ( فاطمه خواهرم هست و 13 سالشه ) و وقتي متوجه ميشدن من آيدام ميگفتن ماشالله درستو تمام كردي؟ خلاصه اينجوري. امروز هم يه تصميم جديد گرفتم كه برم كلاس خياطي، به مامانم گفتم و اون هم موافق بود و گفت تو كه درسخون نيستي حداقل برو يه چيزي ياد بگير  و قراره تا چند روز ديگه بريم چرخ خياطي هم بخريم ، من تا قبل از اينكه درسم تموم بشه و كلا زماني كه محصل بودم فكر ميكردم به محض تمام شدن درسم ميرم يه جاي خوب كار ميكنم و واسه خودم كسي ميشم و كلي خواستگار برام مياد، بدجور تو توهم بودم ، البته من به ليسانسم قانع نيستم و هرجور شده فوقم رو ميگيرم، كاش يه كار برام پيدا ميشد خونه نشيني آدمو خسته و دلگير ميكنه اگه مشغول يه كاري بشم  كمتر غصه ميخورم اما كو كار؟هر جا ميرم ميگن بايد سابقه ي كار داشته باشي، بد زمونه ايي شده من كه اصلا از زندگيم لذت نميبرم، خوش به حال بچه پولدارا.

 

هشتاد و نه

من 3 سال پيش بينيمو عمل كردم تا زيباتر بشم  اما زيبا نشدم ، نه اينكه فكر كنيد چون الان  مد شده همه ميرن دماغشونو عمل ميكنن منم رفتم عمل كردم ، نه واقعا دماغم نياز به عمل داشت چون خيلي زشت و بزرگ بود و كلا منم به خاطر اين موضوع اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم تا اينكه وقتي 19 سالم بود تصميم گرفتم برم  عمل كنم ، براي اين كار هم زياد پرس و جو نكردم كه ببينم كار كدوم دكتر از همه بهتره  و از اونجايي كه آدم عجولي هستم با شنيدن اين جمله از يكي از دوستام كه فلان دكتر كارش خوبه رفتم مطبش و نوبت عمل گرفتم و بعد از اون هر چي مامانم گفت حالا پيش يه دكتر ديگه هم برو شايد كارش خوب باشه من گوش نكردم و گفتم فقط همين!احساس ميكردم  چون دستمزدش نسبت به بقيه دكترها بيشتره پس حتما كارش خيلي خوبه ، خلاصه تابستون 3 سال پيش دماغمو عمل كردم و متاسفانه اصلا راضي نبودم ، بهتر از قبل شدم و دماغم مثل سابق ديگه ضايع نيست و از اين بابت ديگه خجالت زده نيستم اما  ميتونستم خيلي خوشگل تر از اينا بشم ، ديگه پشيموني چه سودي داره ؟ بعضي وقت ها به سرم ميزنه برم دوباره عمل كنم اما از اونجايي كه خيلي آدم بد شانسي هستم ميترسم بدتر شه و ديگه اون موقع نشه تو صورتم نگاه كرد ، خوش به حال اون دخترهايي كه خيلي خوشگل و ناز هستن و همه دوسشون دارن  ما دخترهايي كه قيافه نداريم خيلي بدبختيم. 

هشتاد و هشت

سلام ، دوباره خسته و نااميد شدم ، پدر اين روزها خيلي رو مخم راه ميره و منو عصبي ميكنه و من خيلي اذيت ميشم وقتي هم اينجوري بشه نميتونم ديگه درس بخونم ، يك ماه ديگه كنكور دارم اما هنوز هيچ كتابي رو درست نخوندم ، از لحاظ مالي هم داغونيم و پول نداريم ، روحيم شكننده شده و دوباره دلم شكسته مامانم چند روز پيش بهم گفت پيمان 206 خريده و من دوباره گريه ام گرفت. خيلي روزهاي غمگيني رو ميگذرونم كاش بابام باهام مهربون ميشد وقتي اون اينقدر اخلاقش بد ميشه و تو خونه رعب و وحشت ايجاد ميكنه احساس ميكنم اگه ازدواج كنم شوهرمم مثل بابامه و دوستم نداره البته بعضي وقت ها هم فكر ميكنم  هيچوقت  ازدواج نميكنم و تا ابد با باباي بداخلاقم زندگي ميكنم ، اي كاش زمان سريع تر ميگذشت و من 28 سالم ميشد احساس ميكنم توي اون سن ديگه به آرزوهام رسيدم.

اين روزها خيلي برام سخت ميگذره كاش همه چيز درست ميشد .