نود و نه
سلام رابطه ي منو سعيد ديگه تموم شد ، خيلي نگران بودم و خيلي دعا ميكردم كه تكليفم زود روشن شه چون هر روز و هر شب كارم شده بود گريه كردن ، خيلي غمگين بودم، سعيد بهم گفته بود من هيچ وقت با تو ازدواج نميكنم آيدا نه با تو و نه با هيچ دختر ديگه ايي، اما من دلم مي خواست اون منو واسه ازدواج بخواد نه دوستي اما متاسفانه هدفش فقط دوستي بود ، بهم ميگفت من كه هيچوقت نميخوام ازدواج كنم ميتونيم تا زماني كه تو ازدواج نكردي باهم باشيم و باهم رابطه داشته باشيم، خيلي اين حرف واسم غير عادي ميومد و نميتونستم قبول كنم ، منم بهش گفتم منم نميتونم با كسي باشم كه فقط واسه دوستي منو بخواد ، ناراحت شد اما ديگه واسم مهم نيست ، مهم خودمم ، ديگه دل به هيچ پسري نميبندم حتي اگه از تنهايي دق كنم، تنهايي خيلي سخته اما چكار ميتونم كنم هر كي اومد تو زندگيم منو واسه چند روز دوستي خواست ، غم انگيزه اما بايد تحمل كنم ، بگذريم ، توي تكميل ظرفيت تونستم شيراز قبول شم همون دانشگاهي كه مي خواستم ، دوباره بر ميگردم شيراز واسه دوسال، شايد اگه سرم گرم درس خوندن بشه راحت تر بتونم سعيد رو فراموش كنم.
+ نوشته شده در یکشنبه سوم آبان ۱۳۹۴ ساعت 23:46 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.