نود و چهار

سلام ، تقريبا يك ماه ميشه كه ديگه نماز نميخونم ، وقتي غمگين ميشم و ناراحتم نميتونم نماز بخونم ولي برعكس وقتي خوشحالم و خندون بيشتر شور و شوق اين چيزهارو دارم، الان دو روزه كه احساس ميكنم ميتونم دوباره نماز بخونم و كمي هم وجدانم ناراحته اما يه مشكلي هست ، من قبل از عيد رفتم ناخن كاشتم و حالا حالاها هم ناخنمو در نميارم،  يعني خدا با ناخن مصنوعي و لاك نمازمو قبول ميكنه؟؟؟؟

گفته بودم كه يكبار رفتم تو يه آژانس هواپيمايي واسه كار ولي مدير اونجا دكم كرد ، حالا مديره دوباره  اومده به بابام گفته كه به دخترت بگو بياد سركار نميدونم برم يا نه ، اگه برم كلاس خياطي ديگه نميتونم برم چون كارش دو شيفته .

يه چيزه ديگه، شب سيزده بدر با تمام فاميلا تو باغ جمع شده بوديم كه آخر شب پيمان هم تصميم ميگيره با نامزدش بيان اونجا همه خوشحال بودن و ميگفتن عروس خانوم ميخواد بياد  منم در ظاهر خوشحال بودم اما دلم غمگين  بود ، وقتي اومدن من رفتم تو اتاق كه منو نبينه اما وقتي كه ميخواستم با دختر داييم از باغ بيايم بيرون همديگه رو ديديم. پيمان خيلي پسره بديه خيلي.

نود و سه

سلام ، اول از همه عيدتون مبارك ، باورم نميشه كه 2 ماه نيومدم اينجا و به هيچكس هم سر نزدم دلم تنگ شده بود براتون ، واقعا نوشتن و درد و دل كردن تو اينجا يه چيز ديگه است و يه حال و هواي ديگه ايي داره ، اينجا واقعا دوست داشتنيه و من احساس مي كنم چيز با ارزشي دارم. دليل نبودم اين بود كه يه مدت نت خونمون قطع شده بود و هيچكس هم نمي رفت كه درستش كنه تا اينكه بعد از كلي خودم رفتم و مشكلش رو حل كردم . تو اين چند وقت من همچنان دنبال كار بودم ، مامانم روزنامه ي نيازمندي ها ميخره و هر مورد خوبي كه پيدا ميكنه بهم ميگه كه سر بزنم ،تا حالا هر جا هم كه رفتم بهم ميگن باهاتون تماس ميگيريم اما هيچوقت تماس نميگيرن، بايد اهنگ منصور گوش كنم كه ميگه انتظاااار ....انتظاااار، كلاس خياطي هم ميرم و يه چيزايي ياد گرفتم اما حالا كه فكرش ميكنم ميبينم اصلا نه استعداد دارم نه علاقه اما جرات اينكه به مامانم بگم رو ندارم چون عصباني ميشه و ميگه تو همش از اين شاخه به اون شاخه ميپري و ثبات شخصيتي نداري. بگذريم
دختر داييم 29 سالشه و استاد دانشگاس ،چند ماه پيش يكي از همكاراش ازش خواستگاري كرده و دختر داييم هم مثل اينكه خوشش اومده ازش و جواب مثبت داده اما داييم اصلا راضي نيست و ميگه اين به دردت نميخوره دليلشم اينه كه ميگه خيلي مذهبي هستن و محل زندگيشونم همون شهريه كه دختر داييم تدريس ميكنه و داييم از اون شهر بدش مياد، پسره قول داده كه از اونجا بيان و يا شيراز زندگي كنن يا بوشهر اما داييم هنوز ميگه نه  و اصلا از پسره خوشش نمياد ، دختر داييم خيلي ناراحته و غصه ميخوره چون هر خواستگاري كه براش مياد داييم يه عيب ميذاره روش و رد ميكنه و اصلا  دلش نميخواد دخترش ازدواج كنه چون فقط همين يدونه بچه رو داره و خيلي هم بهم وابسته هستن، دلم براي دختر داييم ميسوزه خيلي مظلومه اونم مثل من تو خونشون آرامش نداره و حسرت خيلي چيزارو داره البته نه به اندازه ي من، وضع اون خيلي از من بهتره و من بعضي وقت ها به خودم ميگم كاش جاي اون بودم،  ديروز مامانم بهم گفت ميدوني چرا تو خواستگار نداري ، گفتم چرا؟ گفت اگه بگم ناراحت نميشي ، دلم هري ريخت پايين گفتم نكنه يه عيب بزرگ دارم كه خودم نميدونم، گفتم نه ناراحت نميشم بگو، گفت واسه اينكه زياد ميخندي ، گفتم مگه خنديدن بده؟ گفت نه ولي تو بيش از اندازه ميخندي و همه فكر ميكنن مشكل داري، گفت وقتي توي يه جمع هستيم  يكم سنگين باش و اينقدر با خنديدنات خودتو سبك نكن ، خيلي ناراحت شدم و رفتم تو اتاقم و گريه كردم فكر نميكردم با خنديدنم بقيه به عاقل بودنم شك كنن .