نود و يك
ياد خاطره ايي از بچگيم افتادم گفتم بيام اينجا و بهتون بگم، كلاس اول دبستان بودم و مدرسه ايي كه مي رفتم خيلي از خونمون دور بود واسه همين بابام منو ميبرد و ميوورد ، و هميشه هر موقع نمره ي بيست ميگرفتم برام يه بستني عروسكي ميخريد ، يه روز بابام يادش رفت بياد دنبالم و من هر چي منتظرش وايسادم نيومد ، خيلي ترسيده بودم و بغض گلومو گرفته بود، دويدم و رفتم همون سوپري كه هميشه بابام از اونجا واسم بستني ميخريد و تا رفتم تو مغازه بغضم تركيد و زدم زير گريه و گفتم بابام نيومده دنبالم ، اون آقا منو شناخت و گفت محل كار بابات كجاست منم دست و پا شكسته بهش گفتم اون موقع هنوز آدرس ها رو بلد نبودم و نميدونم اون آقا دقيقا از كجا فهميد كه محل كار بابام كجاست و يادمه يه آقاي ديگه با پيكان نارنجي منو برد پيش بابام و تا بابام منو ديد خنديد و گفت آخ يادم رفت بيام دنبالت منم با ديدن بابام انگار همه ي دنيا رو بهم دادن ، ديگه بقيشو يادم نمياد اما بعد از اون ديگه واسم سرويس گرفتن و ديگه راحت شدن اما سرويسم هم يه بار نيومد دنبالم و من باز زهر ترك شدم اما ايندفعه ديگه پيش اون آقاهه نرفتم، رفتم خونه ي عموم كه خيلي به مدرسمون نزديك بود نميدونم چرا بار اول هم اين كارو نكردم :|
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۳ ساعت 15:51 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.