پنجاه و پنج
اون جز سینما با من جای دیگه ای نمیاد حالا چرا؟ نمیدونم. میرم دمه خونشون منتظر میشم تا بیاد پایین و با هم بریم سینما فیلم زندگی با چشمان بسته رو نگاه کنیم. تا منو میبینه میگه تو واقعا عمل کردی؟ وجدانن چیکار کرده با تو تغییری نکردی که! منم بهش میگم آخه هنوز ورم داره.![]()
یخورده قدم میزنیم یه نگاه بهش میکنم و بهش میگم نگاه موهای رنگ کردشو
اون: کور شه چشمی که نتونه ببینه. بگذریم بیخیال اصلا فراموشش کنیم.
امروز به مرکز خرید رفتم اما هر چی میخواستم گیرم نیومد روز خوبی بود خیلی وقت بود اون طرف ها آفتابی نمیشدم. صبح هم رفتم تست اول رانندگی دادم و با خواهش التماس و تهدید قبولم کردن رفتم گفتم شریفی وای به حالت اگه قبولم نکنی که خدا رو شکر تو این مرحله قبول شدم پس فردا هم امتحان شهری دارم با افسر![]()
پ ن: دیگه باید کم کم چمدونم رو ببندم. اه... بازم دانشگاه.
پ ن: من این بیداری اسلامی رو به همه ی بروبچه های بلاگفا تبریک میگم.
پ ن: استقلال...![]()
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.