شصت و سه
کم کم که بزرگتر شدم برعکس مادرم که همیشه در برابر بابا ساکت و آروم بود من یه دختر خودسر و زبون دراز از آب دراومدم و هروقت باهاش دعوام میشد منم مثله اون داد میزدم و جوابشو میدادم . البته الان بهتر شدم و سعی میکنم زیاد باهاش دهن به دهن نشم.
میتونم قسم بخورم که هیچوقت تو خونمون آرامش نداشتم و همیشه تنها بودم من این تنهایی رو با اینترنت پر میکردم از 12 سالگی چت میکردم واسه خودم چنتا عشق داشتم واقعا که خیلی مسخره بود. البته الان هم نسبت به اون سالها فرق چندانی نکردم با این تفاوت که توییتر و فیس بوک جای چت رو به خودش گرفت.
گاهی اوقات که خودم رو با بقیه دخترایی که میشناسم مقایسه می کنم خیلی غصه میخورم و اعصابم خورد میشه مثلا دوستم سارا وقتی که باهاش حرف زدم متوجه شدم اونم مثه من تو خونشون ارامش نداره ولی با بی ام و دوست پسرش میره مسافرت یا با دوستایی که همشون یه جور داف هستن میره مهمونی. من خودم رو یه قربانی میدونم تنها دعای من تو شب احیا سر نماز زیر پتو و تو دلم اینه که خدا بهم یه آرامش ابدی بده من تنها چیزی که از خدا میخوام همینه نمیدونم چرا هنوز بهم نداده...
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.