شصت و سه

جو خونه ی ما یه جو پدر سالاریه یعنی هر جور که بابام فکر میکنه و رفتار میکنه ما هم باید طبق اون عمل کنیم من از همون بچگی از بابام میترسیدم و تا به الان که 21 ساله هستم هر موقع بابا میاد خونه مضطربم و تپش قلب دارم. اون یه آدم فوق العاده متعصبه مثلا یادمه 11 سالم بود که من جلوی یکی از مردهای فامیلمون که نامحرم بود روسریمو دراوردم  وقتی برگشتیم خونه پدرم تا نصف شب داد میزد سرمون و با منو مامانم دعوا میکرد  یا مثلا یکبار که فکر کنم 10 سالم بود یادم رفت نماز مغرب و عشا رو بخونم و باز پدرم با منو مامانم دعوا کرد البته اینبار جلوی فامیل که بدجوری من خجالت زده شدم. همین دعواهاش باعث شد من زیاد دوستش نداشته باشم و بیشتر ازش بدم بیاد.

کم کم که بزرگتر شدم برعکس مادرم که همیشه در برابر بابا ساکت و آروم بود من یه دختر خودسر و زبون دراز از آب دراومدم و هروقت باهاش دعوام میشد منم مثله اون داد میزدم و جوابشو میدادم . البته الان بهتر شدم  و سعی میکنم زیاد باهاش دهن به دهن نشم.

میتونم قسم بخورم که هیچوقت تو خونمون آرامش نداشتم و همیشه تنها بودم من این تنهایی رو با اینترنت پر میکردم از 12 سالگی چت میکردم واسه خودم چنتا عشق داشتم واقعا که خیلی مسخره بود. البته الان هم نسبت به اون سالها فرق چندانی نکردم با این تفاوت که توییتر و فیس بوک جای چت رو به خودش گرفت.

گاهی اوقات که خودم رو با بقیه دخترایی که میشناسم مقایسه می کنم خیلی غصه میخورم و اعصابم خورد میشه مثلا دوستم سارا وقتی که باهاش حرف زدم متوجه شدم اونم مثه من تو خونشون ارامش نداره ولی با بی ام و دوست پسرش میره مسافرت یا با دوستایی که همشون یه جور داف هستن میره مهمونی. من خودم رو یه قربانی میدونم تنها دعای من تو شب احیا سر نماز زیر پتو و تو دلم اینه که خدا بهم یه آرامش ابدی بده من تنها چیزی که از خدا میخوام همینه نمیدونم چرا هنوز بهم نداده...

 

شصت و دو

تو زندگیم هیچوقت دوست پسری که خیلی رابطمون جدی باشه نداشتم فقط احسان بود که احساس میکردم واقعی دوستش دارم و اونم واقعی دوستم داره تنها دلیلمم اینه که تا قبل از اون هیچوقت هیچ پسری بهم ابراز علاقه نکرده بود و هیچوقت هیچ پسری نه تو فامیل و نه تو محیط دانشگاه تو کفم نبود فقط این بود که میگفت منو واسه همیشه میخواد یعنی ازدواج منم خب لذت میبردم از این موضوع. پسره خیلی خوبی بود اما بلد نبود چطوری بهم ثابت کنه که دوسم داره همین موضوع باعث شد با تمام حس خوبی که بهش دارم  ترکش کنم :

 

یه بار با دوستم و دوست پسرش رفتیم کوه اونجا که بودیم یه عکس یادگاری گرفتیم 2 3 روز بعدش وقتی برگشتم خونمون اون عکسو گذاشتم تو فیس بوک وقتی احسان اون عکسو دید بهم اسمس زد و هر چی فحش خار مادر بود به من داد که چرا من با پسره غریبه رفتم بیرون منم هر چی واسش توضیح دادم قبول نکرد و در اخر بهش گفتم با پسری که اینقد بی ادب باشه و ندونه چطور باید غیرت داشته باشه نمیمونم و دیگه جوابشو ندادم اونم دیگه محلم نذاشت که نذاشت این روزا وقتی دلم واسش تنگ میشه میرم تو پیجش.

من دوباره تنها شدم از اینکه پسرا اینقد اخلاقشون بده از اینکه هیچکس منو نمیخواد ناراحتم من نمیتونم تنها باشم...

شصت و یک

سلام به همه ی دوستای خوب مجازیم دوستایی که تعدادشون از ادمای دورو برم بیشتره  نبودنم تو این مدت فقط به این دلیل بود که می خواستم یکم از این فضای وبلاگ نویسی دور باشم همین که زیاد هم خوب نبود یادمه یه زمانی اینقد واسه وبلاگم ارزش قائل بودم که وقتی اینترنتمون قطع میشد میرفتم کافی نت ولی حالا کلی به مغزم فشار اوردم که رمز وبمو یادم بیاد. حالا این حرفا رو بیخیال...

این روزا حوصلم خیلی سر میره هیشکی پیشم نیس اصن از تعطیلات تابستون لذت نمیبرم از ماه رمضون لجم میاد از اینکه هیجارو ندارم برم اعصابم خورده استخر که تعطیل شده پلاژه بانوان هم که بستنش دو تا دوستامم رفتن مسافرت شمال خلاصه همه چیز دست به دست هم داده که من دق کنم. قرار بود بریم سوئد که بهمون ویزا ندادن خلاصه اینجا همه چیز درهمه.

تو این چند ماه ادمای زیادی وارده زندگیم شدنو رفتن ادمایی که هرکاری کردم نتونستم احساسی بهشون داشته باشم آخه چرا من اینجوریم؟ تو پست های بعدی که میذارم درموردشون بیشتر توضیح میدم فقط اینو بدونید که خیلی بی احساس شدم به  نظرتون این یه نقصه؟