صد و پانزده
سلام ، خيلي ناراحتم اما دارم سعي ميكنم احساسي ننويسم ، چند مدت پيش رفته بودم كلاس زبان كه تعيين سطح بدم ، همونجا يكي از همكلاسي هاي سابقم رو ديدم و از ديدن همديگه كلي خوشحال شديم اسمش علي بود ، علي ازم خواست كه شمارمو داشته باشه و راجب كلاساي زبان چند تا سوال ازم بپرسه منم شمامو بهش دادم . يه مدت كه گذشت يك روز علي خيلي محترمانه بهم گفت آيدا ميتونيم بيشتر باهم آشنا بشيم و باهم باشيم منم خيلي خوشحال شدم و قبول كردم ، پيش خودم گفتم بالاخره يك نَفَر تورو خواست آيدا اونم نه براي دوستي. خيلي احساس خوشبختي ميكردم چون علي واقعا از همه لحاظ خوب بود ، دو بار بيرون باهم قرار گذاشتيم و همديگه رو ديديم ، من هم سعي ميكردم خيلي خانمانه رفتار كنم و دختر خوبي باشم، گذشت تا كه امروز ظهر وقتي داشت از سر كار برمي گشت بهم زنگ زد و گفت ميخوام يه چيزي رو بهت بگم و شروع كرد به حرف زدن كه آيدا جان من چون خيلي ارزش برات قائلم ميخوام از الان بهت بگم كه تو ميتوني اگه يه روز دوستي منو تو تمام شد تحمل كني، اين حرف رو كه زد تا آخرش رو خوندم و چشمام پر از أشك شد و يكباره تمام خوشحاليم به غم تبديل شد من هم گفتم بايد فكارمو كنم ، فكرامو كردم و ديدم حرفاش عين حرفاي سعيدِ، دقيقا مثل اون . خيلي تو ذوقم خورده بود و اشكام بند نميومد با ناراحتي بهش گفتم نه نميتونم تحمل كنم برام خيلي سخته علي، اون هم با ريلكسي تمام گفت باشه وقتي دوست نداري باهام باشي نباش و خداحافظي كرد و به همين راحتي رفت.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۵ ساعت 17:7 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.