سلام ، بعد از پايان رابطم با علي بدجور غمگين و افسرده شدم ، باورم نميشد در عرض ده روز يك نَفَر با علاقه ي بسيار ازم بخواد وارد زندگيش بشم بعد يك دفعه رهام كنه و بگه برو ، خيلي داغون شدم و همش توي اتاقم بودم و اشك ميريختم نميتونستم باور كنم كه چرا اينجوري شد. اين دو روز توان انجام هيچ كاري نداشتم و مثل آدم هاي مريض روي تختم افتاده بودم . مامانم متوجه حال بدم شد و اومد كمي نوازشم كرد و ازم پرسيد چرا اين دو روز اينجوري شدم خيلي دلم ميخواست بهش ميگفتم اما نگفتم و گفتم چيزي نيست اونم زياد اصراري نكرد و تنها چيزي كه بهم گفت اين بود كه دنيا رو هرطور گرفتي همونجور برات ميشه اگه سخت گرفتي سخت ميشه اگه آسون گرفتي برات آسون ميشه ، بعدش بوسم كرد و رفت. كاش ميشد آسون ميگرفتم اما نميشه، هر چي ميخوام حواسمو پرت كنم بازم يه جا اين بغض راه گلومو ميگيره ، الهي كه هيچ دختري مثل من نشه !