سلام ، خيلي وقته كه نيومدم بنويسم و دلم حسابي تنگه اينجا بود. كلي تعريف دارم كه نميدونم كدومشو اول بگم، اول اينكه منو امين پنجم ارديبهشت نامزد كرديم و من وارد يه فصل جديد تو زندگيم شدم ، امين خيلي خوبه و خيلي زياد دوستم داره ، خيلي مودبه و پسر خيلي آروميه ، ميتونم اعتراف كنم كه از نظر اخلاقي خيلي از من پخته تر و بهتره ، من هنوز تو حس و حال دوران مجردي هستم و اون لجبازيا و بداخلاقيا رو تو وجودم هنوز دارم ، اما امين با صبوري و گذشت از كنار اين بداخلاقياي من ميگذره ، اميدوارم كه هميشه همينجور باشه.

منم بايد خيلي رو خودم كار كنم و دست از بچه بازي بكشم و عاقلانه تر رفتار كنم و گرنه به قول مامانم  ممكنه تو زندگي دچار مشكل شم. منو امين از هم دوريم،  اون شيرازه  و خيلي كم ميتونيم همو ببينيم بعضي وقتا من ميرم شيراز و بعضي وقتا هم اون مياد خونه ما اما در كل زياد همو نميبينيم و بيشتر تلفني با هم در ارتباطيم همين باعث شده ك خيلي وقتا دلتنگ هم باشيم و غمگين شيم. تنها چيزي كه از خدا ميخوام اينه كه خوشبخت بشم همين . اونقد خوشبخت باشم كه هيچوقت آرزوي گذشته رو نداشته باشم ، اونقد كه تمام غصه هايي كه تو اين چند سال خوردم از يادم بره و جاشو خاطرات امين بگيره. خدايا از اينكه پسر خوبي مثل امين سر راه من قرار دادي ازت ممنونم دوستت دارم خداي قشنگ و مهربونم.