صد و پنجاه
سلام , يك هفته ي آخر شهريور ماه مامان و بابام و خواهرو برادرم اومدن شيراز و من بعد از مدت ها با ديدنشون روحيه گرفتم و خوشحال بودم ، دوري از خوانواده خيلي سخته اما چه كنم عادت كردم. در مدت اين يك هفته دائم در حال تفريح بوديم و با خواهر و برادرم كلي خوش گذرونديم ، برادرم برج هشت عازم سربازي ميشه و من كلي دلتنگ و نگرانشم دلم نميخواد دوره آموزشيش سختي ببينه و اذيت شه، اما چاره اي نيست بايد بره. راستي هنوز سه ماه نشده كه ماشين خريديم اما يك اشنا كه ماشين رو براي چند ساعت بهش قرض داده بوديم تصادف كرد و ماشين كاملا داغون شد ، خيلي ناراحت بودم اما قراره خود طرف ماشين رو از مون بخره . تازه داشتم رانندگي ميكردم كه اين اتفاق افتاد و دوباره بي ماشين شديم خدا كنه ديگه از اين اتفاقا برامون نيوفته .
+ نوشته شده در شنبه سی ام شهریور ۱۳۹۸ ساعت 15:46 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.