بیست و دو
ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه اما میتونیم بهش یاد بدیم که اگه شکست لبه ی تیزش دسته اونی که شکسته رو نبره!
اون خوشبخت تر از اون جیزیه که بتونه حرف های منو بفهمه البته من چیزه خاصی بهش نگفتم...من به اندازه ی اون خوشبخت نیستم یا حتی یه ذره کمتر از اون هم خوشبخت نیستم ! من گردنم باریکه اما اون گردنش کلفته واسه همین نمی تونم یا نمی تونیم حرف دلمون رو به هم بزنیم نمی دونم شاید هم یه روزی بتونیم.
این روزها مثله برزخ می مونه واسم که قراره بعدش برم تو جهنم نه می تونم ازش لذت ببرم نه قراره بعدش لذت ببرم اصلا قرار نیست که من از چیزی لذت ببرم. سهم من از این دنیا همش تنهایی بود سختی بود گریه های زیر پتو بود!
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 20:2 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.