هفتاد و یک
دو روز بود دلم خیلی گرفته بود و دائم اشک میریختم اعصابم از دست مامانم خورد بود چون هیچ توجهی بهم نمی کرد تا اینکه امشب پیشش نشستم وبغضم ترکید گفتم چرا اینقدر بی محلیم می کنی چرا من واست مهم نیستم اونم خندید و چیزی نگفت بهش گفتم اگه من 10 سال توی اتاقم باشم و بیرون نیام تو بهم نمیگی چته و دوباره زدم زیره گریه. بهش گفتم تو 5 هفته رفتی سوئد ولی من همش تو خونه بودم و می پوسیدم وقتی هم که برگشتی اصن واست مهم نبود که داره چی بر سر من میاد.مصرف قرصم به روزی 4 تا رسیده و من صبح ها یواشکی میرم داروخونه و قرص میخرم در حالیکه مادرم فکر میکنه تپش قلبم خوب شده و دیگه مشکلی ندارم اما من حالم خیلی بده احتیاج دارم با یک روانپزشک حرف بزنم اما مامانم هیجی نمیفهمه. تمام فکر و ذهن اون اداره و سرکارش هست اون بهم میگه تو دیگه بزرگ شدی و نیازی به من نداری اما من تنهای تنهام و به جز خدا کس دیگه ایی رو ندارم باش دردودل کنم.
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 0:19 توسط آیدا
|
در این وبلاگ سرگذشتم را به جا میگذارم.