صد و سي و هفت

سلام ، من رفتم امين رو ديدم ، همون كسي كه ازم خواستگاري كرده بود، اون منو ديد و بي نهايت از من خوشش اومد ، الان حدود يك ماهه كه با هم در ارتباطيم قراره اسفند به صورت رسمي بيان خواستگاري، خيلي پسر مهربون و خوبيه و فوق العاده منو دوست داره ، منم دوسش دارم ، امين فوق ليسانس شيميه و عطاري داره ، خونوادم مخصوصا مامانم كمي نسبت به شغلش ترديد داره و ميگه شغل خوبي نيست و درامدش شايد كم باشه ، منم تا قبل از اينكه با امين اشنا بشم برام پول و درامد خيلي مهم بود ، اما امين  اينقد مهربونه كه شغل و درامدش برام به چشم نمياد ، از طرفي خالم و مامان بزرگم به شدت مخالفن و ميگن شغل عطاري اصلا در شان ما نيست و تو بايد با كسي ازدواج كني كه شغل دولتي داشته باشه يا حداقل اگه شغلش ازاده موقعيت اجتماعيش بالا باشه ، بس كه تو گوشم خوندن دچار ترديد شدم نميدونم بايد چيكار كنم من به اخلاق خوب امين و نجيب بودنش شكي ندارم ، و به خودم ميگم أيا مورد ديگه ايي براي من پيدا ميشه كه اخلاقش به خوبيه امين باشه و شغل خوبي هم داشته باشه؟

صد و سي و شش

سلام ، ديشب خالم بهم گفت همون خانمي كه من تورو براي پسرش معرفي كردم بهم پي ام داده و گفته يه قرار بذاريم كه منو ببينن ، منم به خالم گفتم بهشون بگه فعلا قصد ازدواج ندارم درواقع الكي گفتم چون ميترسيدم بيان منو ببينن و مثله اون قبليا خوششون نياد از من، تا الان سه تا مورد اينجوري داشتم كه اومدن منو ديدن و از قيافم خوششون نيومده و رفتن. به خودم گفتم اينم مثل هموناس مياد منو ميبينه و در اخر ميگه دختره زشت بود يا قدش كوتاه بود، بخاطر همين گفتم نه و خيالمو راحت كردم اگه اينبار هم اينجوري ميشد بدجور آبروم جلو فاميلام ميرفت و از طرفي خودم دوباره افسرده ميشدم، نميدونم كار درستي انجام دادم يا نه، از طرفي از پسره هم خيلي تعريف كرده بودن ، هم تحصيل كرده بود و هم از خانواده ي خيلي خوب اما پيش خودم گفتم ولش كن اينجوري خودم كوچيك ميشم ، ميسپرم به خدا همه چيزو هر چي اون بخواد.

صد و سي و پنج

سلام ، دو روز پيش علي تو اينستا بهم پيام داد و گفت : سلام اميدوارم كه حالتون خوب باشه ، باهات يكم حرف دارم... منم سريع به دوستم مريم كه در جريان ماجرامون بود گفتم و اونم گفت اصلا جوابشو نده ، راست ميگفت ، هنوز  وقتي ياد كارش ميوفتم  كه چجوري باهام رفتار كرد عصبي ميشم اون حتي حاضر نشد جواب تلفنم رو بده  و خيلي ناگهاني منو رها كرد، الان چه دليلي داره كه بخوام جوابشو بدم مگه چي ميخواد بهم بگه به قول مريم الان بهترين حالت اينه كه ميخواد ازم معذرت خواهي كنه چون از من بهتر گيرش نيومده تو اين مدت . اينم شانس منه ، مريم ميگفت اگه بخواد باهات باشه و تورو واقعا بخواد دوباره بهت پيام ميده و زنگ ميزنه ، منم همه چيزو سپردم به خدا هر چي اون بخواد همون ميشه ، راستي همون پسري كه يكي از فاميلامون منو بهش معرفي كرده بود براي ازدواج و اون از من خوشش نيومده بود امروز شنيدم كه نامزد كرده ، حتما با يه دختر خيلي خوشگل و قد بلند. 

صد و سي و چهار

سلام ، پايان نامم رو يكي از همكلاسي هاي دوره ليسانسم داره برام مينويسه ، پروپزالم رو برام نوشته و من بايد الان ببرم پيش استاد راهنمام كه تاييدش كنه ولي الان چند روزه استاد راهنمام غيبش زده و نميتونم پيداش كنم ، عصبي شدم يخورده ميترسم از بقيه عقب بيوفتم هر روز ليست كسايي كه پروپزالشون تاييد شده داره اضافه ميشه اما من هنوز نتونستم كاري كنم ، خدا كنه استادم تا فردا ديگه پيداش بشه و حداقل تا يه جايي كارم پيش بره ، همكلاسيم همين كه داره زحمت پايان نامم رو ميكشه خيلي از دستم حرص ميخوره و ميگه سريع تر كاراتو انجام بده ، و اينكه خودشم تا چند روز  ديگه ميخواد بره سربازي و تا اسفند نميتونه كاري برام انجام بده ، همين باعث شد كه استرسم روز به روز بيشتر بشه ، بهش گفتم اگه نرسي برام كاملش كني چي؟ گفت اگه بهم اعتماد داري درست ميشه ايشالله، منم توكل كردم به خدا آخه ديگه غير از اون هيشكيو نميشناسم كه برام انجام بده و خودمم كه هيچي سر در نميارم از پايان نامه كه بخوام انجام بدم اما ماشالله بعضي از دختراي همكلاسيم خودشون دارن مينويسن و من بهشون غبطه ميخورم .

صد و سي و سه

سلام ، چند روز پيش يكي از فاميلامون بهم خبر داد كه تو يه درمانگاه خصوصي به چند تا پرسنل نياز دارن و اونم منو به صاحب درمانگاه كه دوستشه معرفي كرده بود و وقتي فهميدن فوق ليسانس دارم قبول كرده بودن كه بيام و باهاشون صحبت كنم ، امروز با همين فاميلمون رفتيم اونجا ، طبق معمول بايد خيلي تيپ ميزدم و خودمو خوشگل ميكردم اخه براشون مهم بود ،باهاشون كه صحبت كردم گفتن يه نفرو تازه آوردن آزمايشي كه ببينن خوبه يا نه اگه خوب نبود و نتونست باشه منو بجاش ميذارن ، ساعت كاريش هم از ساعت سه هست تا دوازده شب ولي چون نزديك خونمونه من مشكلي ندارم و اينكه بيمه هم ميشم ، اميدوارم اگه به صلاحمه درست بشه و بتونم برم سركار ، از تنها موندن تو خونه خسته شدم و دوست دارم يكم مشغول به كار بشم اينجوري حداقل  كمتر غصه ميخورم و اينكه شايد اعتماد به نفسم بالا بره و به خودم اميدوار بشم.

صد و سي و دو

سلام ، دو روز پيش يكي از فاميلا منو به پسر خاله شوهرش معرفي كرد و قرار گذاشتيم كه همو ببينيم ، همديگه رو ديدم و اون فرداش خبر داد كه خوشش نيومده از من و ديگه تموم شد .ملاكش قد بلند بود و از نظر اون من كوتاه بودم، با اينكه خودمم اصلا خوشم نيومد ازش ولي بازم ناراحت شدم وقتي فهميدم اون  از من خوشش نيومده، ملاك پسرها براي ازدواج فقط شده زيبايي كه من ندارم.

صد و سي و يك

سلام ، امروز يه نَفَر برام فال تاروت گرفت و در مورد آيندم و گذشتم خيلي چيزا گفت ، گفت كه شكست عاطفي خوردم و خيلي احساس تنهايي ميكنم ، گفت قدرت تصميم گيري ندارم و دائما از ديگران مشورت ميگيرم ، كه كاملا درست بود . بهم گفت خواستگاري دارم كه يه زن مانع اين وصلت ميشه و اينكه در گذشته يه نَفَر بختمو بسته ، بزودي سركار ميرم و بطور خيلي اتفاقي يه معجزه بزرگ تو زندگيم رخ ميده. مطمئنم كه همه ي حرفاش راسته  چون تا حالا براي هركس كه فال گرفته درست از آب دراومده. ديگه خيالم راحت شد و فهميدم چه آينده ايي دارم . سركار ميرم و ازدواج نميكنم!

صد و سي

سلام ، ديشب اومدم شيراز و امروز رفتم دانشگاه ، بايد موضوع پايان نامم رو ثبت ميكردم كه نشد ، موضوع تكراري بود ، بايد يه موضوع ديگه رو انتخاب كنم ،  خودم كه نميدونم چطور موضوع و مقاله بيس پيدا كنم  بخاطر همين به يكي از همكلاسي هاي دوره ليسانسم كه خيلي زرنگ بود پي ام دادم و ماجرا رو بهش گفتم اونم قول داد كه واسم پيدا كنه و بهم بده ، وقتي ترم پنج بودم همين همكلاسيم بهم پيشنهاد ازدواج داد ولي قبول نكردم ، يادش بخير چه روزايي بود ، احساس ميكنم هنوزم يكم دوستم داره وگرنه بهم كمك نميكرد، خدا كنه استاد اين دفعه قبول كنه و سخت نگيره، خلاصه تا من پايان نامم رو كامل كنم كلي راه در پيش دارم .

صد و بيست و نه

سلام ، دختر داييم ميگفت تورو به يكي از آشناها معرفي كردم ، يكي از عكسامو هم ديدن و خوششون اومده حالا منتظر من هستن كه برم شيراز و از نزديك منو ببينن . خونواده ي سرشناسي هستن و پسره دكتراي طب سنتي داره البته اينطور كه تعريف ميكردن چون من هنوز نديدمشون، نميدونم خوششون بياد يا نه ، ما خونواده ي سرشناسي نيستيم و اينكه شايد منو از نزديك ببينن نپسندن چون عكسم خوشگل تر از خودمه ، دختر داييم ميگه قبلش برو آرايشگاه كه يكم خوشگل شي ، اگه ايندفعه هم خوششون نياد بدجور از خودم نااميد ميشم و دلم ميشكنه ، مامانم ميگفت اگه ميخواي بعدش آبغوره بگيري اصلا قبول نكن كه بيان چون امكان داره كه خوششون نياد، فعلا كه من نرفتم شيراز و خونمون هستم ببينم تا اون موقع چي ميشه شايد هم اصلا همو نديديم، خودم ازدواج به اين سبك رو نميپسندم و دلم ميخواد اون پسر خودش منو ببينه و به خانوادش معرفي كنه اما متاسفانه هيچوقت كسي از من خوشش نيومد.

صد و بيست و هشت

سلام ، هنوز كلاسام شروع نشده و من هنوز خونه هستم ، منتظرم آخر مهر بشه و برم شيراز ، روزهاي بسيار كسالت باري رو ميگذرونم و حوصلم خيلي سر ميره ، كاش حداقل ميتونستم يه كلاسي برم اما نميشه ، يا اينكه ميتونستم يه كار مناسب براي خودم پيدا كنم اما نميتونم ، دختر خجالتي هستم و روابط عموميم اصلا خوب نيست ، هيچوقت با غريبه ايي حرف نزدم توي دانشگاه هم زياد با كسي برخورد ندارم به جز با دو سه نَفَر از دخترا،   اونوقت با اين اخلاق بدم  چطور ميتونم براي خودم كار پيدا كنم و موفق باشم. دليلش عدم اعتماد به نفس ، متاسفانه نه اعتماد به نفس دارم و نه عزت نفس ، ٢٤ سالم شد اما هنوز نتونستم اخلاق بدمو كنار بذارم.