صد و بيست و هفت

سلام ، ديروز عقد دختر عموم بود توي محضر ، اولين بار بود كه ميرفتم مراسم عقد كنون واسه همين خيلي دوست داشتم برم ببينم چطوريه و چيكار ميكنن ، برعكس خانواده ي ما كه خيلي كم بوديم خانواده ي داماد زياد بودن ، منم به عنوان دختر عموي عروس تور رو روي سر عروس و داماد گرفته بودم ، خيلي دوست داشتم و چند تا عكس گرفتيم ، مراسمشون خيلي ساده برگزار شد و هيچ تجملاتي توش نبود تا آخرش همه چيز داشت خوب  برگزار ميشد و همه عكساشونو گرفتن و داشتن مي رفتند كه  يدفعه برادر داماد حالش بد شد و تشنج كرد ، همه شروع كردن به جيغ زدن و همه چيز به هم ريخت  ، خيلي ناراحت شدم و دلم به حال دختر عموم سوخت كه مراسمش اينجوري بهم خورد اينم شانس اين دختر بود ، اميدوارم كه خوشبخت بشه .

صد و بيست و شش

سلام ، علي رفت ، منو رها كرد و ديگه نخواستم، خيلي راحت اينكارو باهام كرد، احساس ميكنم يه خنجر تو قلبم فرو رفته ، بدجور دلم شكسته ، نميدونم بايد چيكار كنم و چطور خودمو آروم كنم ، خدايا خودت كمكم كن ، دوباره دور ريخته شدم ، ديگه هيچوقت من اون آدم عادي نميشم ، هيچوقت.

صد و بيست و پنج

سلام ، علي از خواستگاري رفتن منصرف شد چون خانوادش به شدت مخالف بودن و ميگفتن اون دختر در شان تو نيست ، علي هم كوتاه اومده و داره روي خودش كار ميكنه كه همه چيزو فراموش كنه ، علي بهم ميگفت كاش از اول عاشق تو شده بودم نميدونم راست ميگه يا نه ولي طرز برخورد و رفتارش اينطوري نشون نميده ، رفتارش باهام سرده. استرس عجيبي گرفتم دلم ميخواد تكليفم روشن شه تو اين زندگي خسته شدم از بس اعتماد كردم و در آخر رها شدم ، حس بديه اما كاري از دستم بر نمياد جز اين كه فقط نگاه كنم ببينم چي ميشه ، همين.

صد و بيست و چهار

سلام ، ديشب علي بهم زنگ زد و گفت حالم خيلي بده و شروع كرد به درد و دل كردن ، ياد رابطه ي قبليش افتاده بود و دلش براي اون دختر تنگ شده بود . منم اداي آدماي روشنفكر رو دراوردم و حرفاشو گوش ميكردم اما تو دلم آشوب بود و اشكام بند نميومد ، و توي دلم به اون دختر غبطه ميخورم ، دختري كه خيانت كرده بود اما علي هنوز دوستش داشت و ذره ايي نتونسته فراموشش كنه ، به علي گفتم اگه اونو مي خواي به مامانت بگو تا با خانوادش صحبت كنه شايد قبول كنن ، علي هم قبول كرد و قراره تا چند روزه ديگه برن خواستگاريش . منم اين وسط هيچي نبودم جز يه همدم واسه درد و دل علي ، من هيچي نبودم هيچي ، هيچ ارزشي نداشتم و مثل هميشه كنار گذاشته شدم.

صد و بيست و سه

سلام ، امشب فهميدم كه خدا هم با من نيست ، من اينجا هيچكسو ندارم و تنها دارم با غصه هام ميجنگم ، من امشب به ارزش ناچيزم پي بردم و فهميدم كه چه إنسان بي ارزشي هستم و از خدا طلب مرگ كردم . من به درد چي ميخورم؟ همش دارم از سوي ديگران طرد ميشم. ديگه طاقت و توان ندارم ، اي كاش خدا با من بود.

صد و بيست و دو

سلام ، علي بهم پيام داد و ازم خواست كه تنهاش نذارم منم كوتاه اومدم و باهاش موندم اما به خودم نهيب زدم كه مبادا ذره ايي بهش وابسته بشم ، ديشب همديگه رو ديديم خيلي خوشحال بودم از ديدنش اما در كنارش غمگين هم بودم  اما به خودم گفتم بيخيال هر چي شد شد ، ديشب علي بهم گفت كه تا ٦ ماه ديگه براي ادامه تحصيل ميره اتريش ، منم فقط يه لبخند زدم و گفتم چه خوب ، هر چي جلوتر ميرم بيشتر از اين رابطه نااميد ميشم و بيشتر بهم ثابت ميشه كه من جايگاهي در زندگيه علي ندارم ، اخه چرا اينكارو باهام ميكنه ؟ اگه منو نمي خواد پس چرا اينقدر اصرار داره كه باهاش باشم ، من نه خوشگلم نه جذابيتي خاصي دارم چرا منو براي دوستي انتخاب كرده؟ خسته شدم از اين بلاتكليفي.

صد و بيست و يك

سلام ، امشب دلو زدم به دريا و رابطمو با علي تمام كردم ، هر چي احساس خوب نسبت بهش داشتم رو ريختم دور و منطقي رفتم جلو ، چرا اينقدر انجام كاراي منطقي دردناكه ؟ چرا ؟ اشكام بند نمياد و احساس خيلي غم انگيزي دارم ، نبود علي برام خيلي سخته چطور تحمل كنم ؟ چطور ؟ كاش برگرده ، كاش علي دوستم داشته باشه و برگرده بهم ، خداي خوبو مهربون من چيز بدي از تو نمي خوام چرا آرزومو برآورده نميكني ، تورو خدا دعامو برآورده كن ازت خواهش ميكنم،  اي خداي مهربون من جز تو هيچكس رو ندارم كه ازش كمك بخوام فقط تويي تو!

صد و بيست

سلام ، حالا كه فكرش ميكنم ميبينم برام مهمه كه علي يه روز ولم ميكنه و ميره ، من اصلا نميتونم احساساتمو بكشم و نسبت به اين موضوع بي تفاوت شم  فقط دارم خودمو گول ميزنم و بس. يه روز پيش خودم ميگم تو كه هيچكس نميخواتت حداقل با همين دوستيا خوش باش تا بگذره بره ، خيلي دردناكه فقط خودم ميفهمم دردشو . امروز فهميدم كه دختر عموم نامزد كرده ، براي بار دوم ، خيلي خوشحال شدم و بهش پي ام دادم تبريك گفتم. 

صد و نوزده

سلام ، ديروز علي بهم زنگ زد بعد از يك هفته كه رابطمون تمام شده بود ، خيلي ناراحت بود و توي صداش پر از غم بود ، بهم گفت كه چرا اونكارو باهام كرد و پشيمون بود ، ميگفت چند سال با يه دختر رابطه داشته و خيلي دوستش داشته اما اون دختر بهش خيانت كرده ، علي هم ولش ميكنه و ديگه ازش متنفر ميشه با وجود اينكه الان ٢ سال از اون ماجرا ميگذره ولي دختره هنوز بهش پيام ميده و خودشو به علي نشون ميده ، علي هم گفت واسه همين ازت خواستم بري چون ميترسيدم رابطمون با وجود اين دختره خراب بشه ، منم حرفاشو قبول كردم و دوباره رابطمون شروع شد ، البته اون تكليف رو از الان روشن كرد و گفت كه منو تو دوستيم و ازدواجي در كار نيست. ديگه برام مهم نبود و گفتم باشه ، ولي امشب به اين نتيجه رسيدم كه واسه دوستيمون مرز تعيين كنم ، مثلا هفته ايي يه بار بيشتر همو نبينيم و خيلي ابراز احساسات بهم نكنيم ، در اصل علي منو براي فراموش كردن اون دختر انتخاب كرده كه راحت تر بتونه كنار بياد ، منم ديگه احساساتمو كشتم و ذره ايي برام مهم نيست كه قراره روزي علي ولم كنه و بره.

صد و هجده

سلام ، بعد از پايان رابطم با علي بدجور غمگين و افسرده شدم ، باورم نميشد در عرض ده روز يك نَفَر با علاقه ي بسيار ازم بخواد وارد زندگيش بشم بعد يك دفعه رهام كنه و بگه برو ، خيلي داغون شدم و همش توي اتاقم بودم و اشك ميريختم نميتونستم باور كنم كه چرا اينجوري شد. اين دو روز توان انجام هيچ كاري نداشتم و مثل آدم هاي مريض روي تختم افتاده بودم . مامانم متوجه حال بدم شد و اومد كمي نوازشم كرد و ازم پرسيد چرا اين دو روز اينجوري شدم خيلي دلم ميخواست بهش ميگفتم اما نگفتم و گفتم چيزي نيست اونم زياد اصراري نكرد و تنها چيزي كه بهم گفت اين بود كه دنيا رو هرطور گرفتي همونجور برات ميشه اگه سخت گرفتي سخت ميشه اگه آسون گرفتي برات آسون ميشه ، بعدش بوسم كرد و رفت. كاش ميشد آسون ميگرفتم اما نميشه، هر چي ميخوام حواسمو پرت كنم بازم يه جا اين بغض راه گلومو ميگيره ، الهي كه هيچ دختري مثل من نشه !