صد و چهل و هفت

سلام، چند روزه مامانمو خواهرم اومدن شيراز و من أين روزها خوشحالم كه خونوادم پيشمن البته دوستاي مامانم هم بعد إز سي سال دوري اومدن شيراز پيش مامانم ، دوستاي زمان دانشجويي  هستن و هر كدوم إز شهراي مختلف اومدن و يكيشون هم إز امريكا اومده،  خيلي خانماي خوبي هستن  و أين چند روز همش إز خاطرات گذشته براي هم ميگن و به ياد قديما ميرن  جاهايي كه بأهم تفريح ميرفتن. منو خواهرم هم عصرا بأهم ميريم خريد يا ميريم جاهاي ديدني شيراز. چند وقته دارم دنبال كار ميگردم اما تا حالا كار خوبي پيدا نكردم ، اگه بتونم يه كار پاره وقت پيدا كنه ديگه حوصلم سر نميره هم كمك خرجي ميشه، امين براش فرقي نميكنه ميگه هر جور خودت دوست داري  فقط طوري نباشه كه دو شيفت باشه خسته شي. 

صد و چهل و شش

سلام ، هفتم تولدم بود عصر اون روز رفتم شيريني فروشي يه كيك خريدم و شب كه امين إز  سركار اومد يه جشن كوچولو دو نفره باهم گرفتيم ، چند تا عكس هم گرفتيم برأي مامانم فرستادم إز دو هفته قبل همش به امين ميگفتم كادو چي ميخواي برام بخري اونم ميگفت من كه إز صبح تا شب سركارم كي وقت ميكنم برات كادو بخرم ، خودت برو  كادو بخر منم ميگفتم أصلا اينجوري قبول نيست بايد سوپرايزم كني اما باهاش شوخي ميكردم بجاش پول كادو رو گرفتم ، إز وقتي عروسي كردم پول پس انداز ميكنم و ديگه ولخرجي نميكنم اخه ما هنوز ماشين نداريم بايد پولامونو جمع كنيم بتونيم ماشين بخريم. هر چقد اونقدر همه چيز گرون شده كه به سختي پولي براي پس انداز ميمونه. بعضي وقتا غمگين ميشم و غر ميزنم به امين كه چرا پول نداره ماشين بخره اما خودم ميدونم كه تقصيري نداره و يك دفعه همه چيز گرون شد. خدا كنه درامد امين بيشتر شه تا بتونيم به آرزومون برسيم. 

صد و چهل و پنج

سلام ، پنج ماهه كه از روز عروسيم ميگذره و منم رفتم سر خونه و زندگيم، روزهاي خوبو بد زيادي تو مدتي كه با امين بودم گذروندم و من صبورتر شدم و سخت تر . زندگيه آرومي رو ميگذرونم اما دوري از خونوادم برام دلتنگي مياره گاهي اوقات خيلي احساس دلتنگي و ناراحتي ميكنم اما مجبورم تحمل كنم چون خودم خواستم. يه هفته بعد از عروسي خودم عروسي پسر عمه عزيزم بود كه مثل داداشم دوستش دارم ، عروسيش فوق العاده بود و كلي براي عروس خانم خرج كرده بود بر عكس عروسي من كه خيلي ساده و به دور از تجملات بود. بعد از عروسي پسر عمم و عروسي هاي بعدي كه ديدم فهميدم چقدر من قانع بودم و با كمترين هزينه راضي بودم. دلم خيلي گرفت احساس كردم در شان من نبود اين چيزها اما ديگه چه كنم هر چي بود تموم شد . ايشالله پسر عمم خوشبخت ترين بشه كه حتما ميشه چون با دختري ازدواج كرد كه چند سال همديگه رو دوست داشتن تا اينكه همه چيز رديف شد و بهم رسيدن چقد خوبه آدم با عشقش ازدواج كنه با كسي كه براي رسيدن بهش لحظه شماري كنه اين دو نفر قطعا هميشه قدر همديگه رو ميدونن و آدماي عاشق به بالاترين و بهترينا ميرسن.

صد و چهل و چهار

سلام ، يه هفتس كه شيرازم و پيش امين خيلي خوش گذشته اين مدت هرروز خونشونم ، مامان باباي امين خيلي دوستم دارن و هرروز دعوتم ميكنن خونشون بعضي روزها هم با مامانش ميرم خريد ، مامانش خيلي خانم آروم و مهربونيه ، چون دختر ندارن منو مثل دختر خودشون ميدونن منم سعي ميكنم دختر خوبي باشم و احترامشون رو حفظ كنم ، اميدوارم هميشه همينطور باشه. امين يه داداش داره چند روز پيش با داداشش و دوست دخترش رفتيم تفريح خارج از شهر كه خيلي بهمون خوش گذشت ، از قبل قرار گذاشته بوديم كه من دوست دخترشو ببينم چون رابطشون جدي شده و قصد ازدواج دارن ، دختر خوب و مهربوني بود ولي برعكس من كه آروم و كم حرفم اون دختر خوش زبون و خوش تعريفي بود امين كه خيلي خوشش اومد ، مونده مامان باباش كه اونا هم دخترو ميپسندن يا نه ، قراره يجوري برنامه ريزي كنيم كه يه روز هم مامان باباي امين دخترو ببينن و اگه اونا هم خوششون اومد برن خواستگاري، خلاصه به همين زودي منم جاري دار شدم. نميدونم جاري داشتن خوبه يا نه؟

 

 

صد و چهل و سه

سلام ، ميخوام برم شيراز ، پايان نامم ديگه تموم شد ميخوام به استاد راهنمام نشونش بدم هم اينكه امينو ببينم و هم اينكه نوبت دكتر دارم ، ٦سال پيش بينيمو عمل كردم چند وقته يعني چند ساله كه تنفسم خيلي بد شده البته خودم متوجه نبودم ، كسي كه كنارم باشه متوجه ميشه دارم بد نفس  ميكشم پيش دوتا دكتر نوبت گرفتم ببينم چي ميشه. چند روز پيش تو تلويزيون يه خانم روانشناس داشت راجب اختلال شخصيتي صحبت ميكرد تمامي علائمي كه يك چنين فردي داره منم دارم حالا ميفهمم چمه، چرا اينقد ناراحتم و از لحاظ روحي مثل بقيه آدما نيستم منم يه جور بيمارم اگه بدونيد چه فكرايي به ذهنم مياد باورتون نميشه ميخوام ديگه ديوونه بشم ذهنم شده پر از فكراي منفي روزي هزار بار به جدايي با امين فكر ميكنم اما وقتي واكنش اطرافيان رو تصور ميكنم تمام بدنم از ترس ميلرزه همش به اين فكر ميكنم كه امينو دوست دارم يا نه ؟ وقتي آدم يكيو دوست داشته باشه هيچوقت نميتونه به جدايي با اون فكر كنه نميدونم چرا همش اين فكراي خطرناك به ذهنم مياد به جاي اينكه به آينده شيرينمون ، به عروسيمون  ، به پيشرفتمون تو زندگي فكر كنم دائما به جدايي و تنهايي فكر ميكنم ديشب از فكر زياد خوابم نميبرد مغزم ديگه كشش نداشت ، هيشكي نميدونه من اينجوريم تا ديوونه نشدم بايد خودمو به يه روانشناس نشون بدم.

صد و چهل و دو

سلام ، اين روزا نه عزاداري رفتيم نه مسجدي همش تو خونه بوديم ، از تلويزيون عزاداري هارو نگاه ميكردم ، اگه بدونيد اين چند روزه چقدر دلم گرفته بود باورتون نميشه دلم ميخواست بميرم راحت شم به امين هم گفتم فعلا كاري بهم نداشته باش ، وقتي دلم ميگيره هيچي نميتونه آرومم كنه دلم ميخواد فقط گريه كنم ، آخر ديشب تو رختخواب بغضم تركيد و گريه كردم و دعا كردم ، از خدا كمك خواستم و گفتم كه حالمو خوب كنه اميدوارم كه خدا به حرفام گوش داده باشه و آرزومو براورده كنه ، خيلي دل تنگم احساس ميكنم با مرگ به آرامش ميرسم. وقتي اينجوري ميشم امين خيلي ناراحت ميشه و احساس ميكنه كه از لحاظ روحي مشكل دارم ،بهم ميگه برو پيش يه مشاور ، خيلي دوست دارم برم تا حالم بدتر ارز اين نشده.

صد و چهل و يك

سلام ، داشتم پستاي قديميو ميخوندم كه دلم گرفت و پر از غم شدم ،چقدر دختر غمگين و غصه داري بودم دلم براي خودم خيلي سوخت و از خدا خواستم از اين به بعد يارو ياورم باشه و منو در برابر غم مقاوم كنه ، نميدونيد چقدر دلم غصه دار شد و اشك ريختم باورم نميشه كه تونستم تحمل كنم و تنها پناهگاهم همينجا بود ، بگذريم. امسال نتونستيم بريم مسافرت البته خودمم رغبتي نداشتم كه برم ، اما با اين وجود دلم براي يه مسافرت توپ لك زده اونم با كسايي كه دوسشون دارم ، دوستم امسال رفته بود شمال و يك ماه اونجا بود اونروز داشت عكساشو نشونم ميداد چه عكسايي بود ، چه منظره هايي ، مثل بهشت بود ، كاش يه موقعيت اينجوري براي منم پيش ميومد كه ميرفتم.

صد و چهل

سلام ، دقيقا سه ماهه كه ميرم كلاس دف و تا الان خوب ياد گرفتم و ميتونم از روي نت بزنم  ، خيلي وقت بود كه ميخواستم برم اما دانشگاه رفتنم باعث ميشد كه نشه ، ديگه از امسال تصميم گرفتم بپردازم به علايقم و چيزايي كه دوست دارمو ياد بگيرم . استاد دفم ١٩ سالش بيشتر نيست و تازه امسال ميره دانشگاه ماشالله بهش خيلي خوب دف ميزنه هر بأر كه ميزنه من كلي ذوق ميكنم و به خودم ميگم يه روزي منم مثل اون ميتونم دف بزنم  ، خلاصه اينكه تازه دارم استعدادامو شكوفا ميكنم . امين هم مشوقمه و وقتي ميبينه با علاقه دارم ادامه ميدم خوشحال ميشه .  به فلوت هم علاقه دارم و بعد از دف  حتما ميرم فلوت ياد ميگيرم . كلاس دسر و آشپزي هم دوست دارم برم ، راستش تو اين مدت سعي كردم آشپزي ياد بگيرم از مامانم اما هر كاري ميكنم احساس ميكنم غذاهام به خوشمزگي غذاي مامانم نميشه دلم نميخواد وقتي كسي  غذامو خورد بدش بياد و بگه بد بود نميدونم چيكار كنم كاش هر چه زودتر دستپختم خوب شه .

صد و سي و نه

سلام ، باز هم تنبلي كردم و نيومدم كه خاطراتمو ثبت كنم قول ميدم كه از اين به بعد بيام و بنويسم چون نوشتن بهم آرامش ميده. پنج ماه از نامزديمون ميگذره و تو اين مدت روزهاي خوب و گاهي روزهاي تلخي رو گذرونديم تلخ بخاطر دوريمون از همه ، خيلي وقته كه امين رو نديدم ، بابام يه خورده سخت گيره ، آخرين باري كه امين اومد خونمون دو ماه پيش بود و قبل از اومدن امين اينقد غر زد كه من پشيمون شدم از دعوت كردن امين و تصميم گرفتم ديگه بهش نگم بياد خونمون و خودم به بهانه ايي برم شيراز و ببينمش ، شايد تا آخر امسال عقد كنيم.

تو اين پنج ماه هيچ چيز بدي از امين نديدم خيلي پسر آروم و مهربونيه حتي وقتي از چيزي ناراحته من اصلا متوجه نميشم ، تو خودش ميريزه كه من متوجه نشم ، اين روزا حتي جمعه ها هم ميره مغازه تا بتونه بيشتر پول جمع كنه وقتي بهش ميگم نرو بمون خونه استراحت كن بهم ميگه وقتي يه خانم پرتوقع داشته باشي مجبورم جمعه ها هم برم سركار :))) خدارو شكر همش به فكر اينه كه درامدشو بيشتر كنه كه تو آينده دچار مشكل نشيم . منم كه هنوز نتونستم دفاع كنم چون يكي از درسامو افتادم و دوباره اين ترم بايد برم دانشگاه خيلي از دوستام دفاع كردن خوشبحالشون. امين بهم روحيه ميده و ازم ميخواد كه يكجا نشينم و تلاش كنم براي زندگيم ازم ميخواد چيزاي جديد ياد بگيرم و شادتر باشم ميگه هر چي تو خوشحال باشي در آينده مادرً بهتري براي بچمون ميشي منم سعي ميكنم حرفاشو گوش كنم و دختر افسرده ايي نباشم .

صد و سي و هشت

سلام ، خيلي وقته كه نيومدم بنويسم و دلم حسابي تنگه اينجا بود. كلي تعريف دارم كه نميدونم كدومشو اول بگم، اول اينكه منو امين پنجم ارديبهشت نامزد كرديم و من وارد يه فصل جديد تو زندگيم شدم ، امين خيلي خوبه و خيلي زياد دوستم داره ، خيلي مودبه و پسر خيلي آروميه ، ميتونم اعتراف كنم كه از نظر اخلاقي خيلي از من پخته تر و بهتره ، من هنوز تو حس و حال دوران مجردي هستم و اون لجبازيا و بداخلاقيا رو تو وجودم هنوز دارم ، اما امين با صبوري و گذشت از كنار اين بداخلاقياي من ميگذره ، اميدوارم كه هميشه همينجور باشه.

منم بايد خيلي رو خودم كار كنم و دست از بچه بازي بكشم و عاقلانه تر رفتار كنم و گرنه به قول مامانم  ممكنه تو زندگي دچار مشكل شم. منو امين از هم دوريم،  اون شيرازه  و خيلي كم ميتونيم همو ببينيم بعضي وقتا من ميرم شيراز و بعضي وقتا هم اون مياد خونه ما اما در كل زياد همو نميبينيم و بيشتر تلفني با هم در ارتباطيم همين باعث شده ك خيلي وقتا دلتنگ هم باشيم و غمگين شيم. تنها چيزي كه از خدا ميخوام اينه كه خوشبخت بشم همين . اونقد خوشبخت باشم كه هيچوقت آرزوي گذشته رو نداشته باشم ، اونقد كه تمام غصه هايي كه تو اين چند سال خوردم از يادم بره و جاشو خاطرات امين بگيره. خدايا از اينكه پسر خوبي مثل امين سر راه من قرار دادي ازت ممنونم دوستت دارم خداي قشنگ و مهربونم.