سلام ، باز هم تنبلي كردم و نيومدم كه خاطراتمو ثبت كنم قول ميدم كه از اين به بعد بيام و بنويسم چون نوشتن بهم آرامش ميده. پنج ماه از نامزديمون ميگذره و تو اين مدت روزهاي خوب و گاهي روزهاي تلخي رو گذرونديم تلخ بخاطر دوريمون از همه ، خيلي وقته كه امين رو نديدم ، بابام يه خورده سخت گيره ، آخرين باري كه امين اومد خونمون دو ماه پيش بود و قبل از اومدن امين اينقد غر زد كه من پشيمون شدم از دعوت كردن امين و تصميم گرفتم ديگه بهش نگم بياد خونمون و خودم به بهانه ايي برم شيراز و ببينمش ، شايد تا آخر امسال عقد كنيم.
تو اين پنج ماه هيچ چيز بدي از امين نديدم خيلي پسر آروم و مهربونيه حتي وقتي از چيزي ناراحته من اصلا متوجه نميشم ، تو خودش ميريزه كه من متوجه نشم ، اين روزا حتي جمعه ها هم ميره مغازه تا بتونه بيشتر پول جمع كنه وقتي بهش ميگم نرو بمون خونه استراحت كن بهم ميگه وقتي يه خانم پرتوقع داشته باشي مجبورم جمعه ها هم برم سركار :))) خدارو شكر همش به فكر اينه كه درامدشو بيشتر كنه كه تو آينده دچار مشكل نشيم . منم كه هنوز نتونستم دفاع كنم چون يكي از درسامو افتادم و دوباره اين ترم بايد برم دانشگاه خيلي از دوستام دفاع كردن خوشبحالشون. امين بهم روحيه ميده و ازم ميخواد كه يكجا نشينم و تلاش كنم براي زندگيم ازم ميخواد چيزاي جديد ياد بگيرم و شادتر باشم ميگه هر چي تو خوشحال باشي در آينده مادرً بهتري براي بچمون ميشي منم سعي ميكنم حرفاشو گوش كنم و دختر افسرده ايي نباشم .
+ نوشته شده در یکشنبه دوم مهر ۱۳۹۶ ساعت 16:46 توسط آیدا
|